Tuesday, November 20, 2007

پيانو2

وپنجره ها باز مي شدند به اتاق ها
و آواي كلارينت اميد كه مي پيچيد و پيچكهاي سبز حياط سبز و سبز تر مي شد و گل آفتابگردان عجيب باغ چه ي كوچك مان بلند و بلندتر
وپنجره ها باز مي شدند به يك قفس ، كه درش هميشه باز بود و طوطي سبزش در اتاق ها سرگردان... و آراكسياي سياه كه در يك شب سرد به خانه ما آمد و همانطور كه در حياط پرسه مي زد به دنبال دوچرخه ي من تا بي نهايت رفت و دور دورشد.
وپنجره ها راه داشت به شبهايي كه در خانه تنها مانديم و باصداي باز ماندن ناغافل شير حمام و كنسرت سوپرانوي شبانه ي گربه ها ي كوچه از خيال و ترس ،‌لذتي غريب و وهمي عجيب در دلمان رخنه كرد ويا هياهويي كه نيمه شب از حمله غولهاي سياه خانگي كه پنچره ها را سياه كرده بودند خواب از چشممان ربود و جنگ نيمه شب رابين هود بزرگ آغاز شد.....
اين گونه ،
سال ها و سال ها ، خنده و ترس و عشق به هم آميخت و بزرگمان كرد
وديگر روزها بود ، هر بار كه از آن كوچه ها مي گذشتم ، عابري بيش نبودم كه همه وجودش چشم مي شد شايد روزنه اي بيابد و نيم نگاهي پنهاني درون خانه بياندازد.....
و اما اكنون ....حصاري نبود ، ديگر حتي پنجره ها نبودند
خالي حياط خانه بود و پيچك سبزش و كارگراني كه آجرها را يك به يك فرو مي ريختند...و بعد ... و حالا ....
تنها گام برداشتن در جويبار ،‌مرجان ، ميدان بيست و شش يا بيست و هفت دلم را آرام مي كند و هر باركه چشم مي بندم آنچه را دوست دارم از آن نماي زيباي سربي تازه بنا شده به ياد آورم ، اين است :
ديوارهاي سفيد و پنجره هاي بي همتايش