در كدامين كوچه خود را جاي گذاشتم ؟جويبار؟ مرجان؟ چهل ؟ يا 26؟
كه با هر گذري مرا به سوي خود مي كشاند. و يا حتي از فاصله اي نه چندان دور وامي داردم چشم برگردانم و نگاهي هر چند كوتاه به كوچه ها بياندازم.و به ياد آورم پنجره هاي خانه شش ضلعي مان را كه هريك برايم دنيايي بودند....
اولين پنجره ، محل تصادف مادربزرگ و پيام ، به درخت ناروني باز مي شد كه خانه آرام پشت آن بود ، ودر آن فصلها رنگ مي گرفت
درخت نارون سبز ، زرد،سفيدو سبز
و پنجره بيست و هفت ، غوغاي هياهوي كودكان ، خانه مستانه و بهروز و كوچه اي كه از درخت نارون آغاز مي شد و با چمن هاي بيست و هفت تمام و ظهرهاي تابستان مسابقه فوتبال پيمان زير آفتاب داغ
جويبار چشم اندازي كه روزهاي مدرسه را به يادم آورد ،وقتي با آن روپوش خاكستري از انتهاي خيابان آمدم و صورتم سرخ شد و قلبم سرخ تر وقتي كه پسر خانه سبز آن سوي خيابان به من سلام داد و چه ساده بوي اولين عشق با گل سرخي عجين شد و به گلدان اتاق من آمد
و
پنجره واپسين
پنجره بيست و شش ،روزهاي برفي خانه سفيد پيرزن و پيرمردي كه تنها، بي هيچ فرزندي روزهاي جواني را پشت سرگذاشته بودندو پيمان و بهروز با پارويي درد ست بام شان را از برف پاك مي كردند
هراز گاهي ديدار پيرزن سرگرمي كوتاه من بودكه پس از مرگ شوهرش زير كرسي گرم مي نشست و قرآن ميخواندو من ساعتي كنارش مي نشستم و چروكهاي عميق چهره اش راموشكافانه با ترسي از آينده انديشه مي كردم.
كه با هر گذري مرا به سوي خود مي كشاند. و يا حتي از فاصله اي نه چندان دور وامي داردم چشم برگردانم و نگاهي هر چند كوتاه به كوچه ها بياندازم.و به ياد آورم پنجره هاي خانه شش ضلعي مان را كه هريك برايم دنيايي بودند....
اولين پنجره ، محل تصادف مادربزرگ و پيام ، به درخت ناروني باز مي شد كه خانه آرام پشت آن بود ، ودر آن فصلها رنگ مي گرفت
درخت نارون سبز ، زرد،سفيدو سبز
و پنجره بيست و هفت ، غوغاي هياهوي كودكان ، خانه مستانه و بهروز و كوچه اي كه از درخت نارون آغاز مي شد و با چمن هاي بيست و هفت تمام و ظهرهاي تابستان مسابقه فوتبال پيمان زير آفتاب داغ
جويبار چشم اندازي كه روزهاي مدرسه را به يادم آورد ،وقتي با آن روپوش خاكستري از انتهاي خيابان آمدم و صورتم سرخ شد و قلبم سرخ تر وقتي كه پسر خانه سبز آن سوي خيابان به من سلام داد و چه ساده بوي اولين عشق با گل سرخي عجين شد و به گلدان اتاق من آمد
و
پنجره واپسين
پنجره بيست و شش ،روزهاي برفي خانه سفيد پيرزن و پيرمردي كه تنها، بي هيچ فرزندي روزهاي جواني را پشت سرگذاشته بودندو پيمان و بهروز با پارويي درد ست بام شان را از برف پاك مي كردند
هراز گاهي ديدار پيرزن سرگرمي كوتاه من بودكه پس از مرگ شوهرش زير كرسي گرم مي نشست و قرآن ميخواندو من ساعتي كنارش مي نشستم و چروكهاي عميق چهره اش راموشكافانه با ترسي از آينده انديشه مي كردم.