Friday, October 19, 2007

زلال

چشمهایم را می بندم پلکهایم رابه روی هم می فشارم . اما نمی شود.
بازشان می کنم نوری که از پنجره به سقف افتاده چیز خوبی است برای زل زدن . شکل جاده ای ست نورانی محسور در تاریکی
جاده تمامی ندارد می رفتیم . با هم . نیمی تاریک و نیمی روشن ، پدر را جا گذاشتیم و رفتیم .
اسکله ای زیبا و اتومبیلی که اودر آن بود ، با یکی دیگر . با پدرش .دیدمش. از خوشحالی نمی دانستم چه باید بگویم .سالهایکباره رنگ گرفت
اولین کلامش راشنیدم : کجا بودی ؟و گفتم همین جا به یاد تو. اما تونبودی،گم شده بودی ،چه خوب شد برگشتی
جاده نورانی سقف در نور صبح گم شد محو شد
روزشد

3 comments:

Ba in hame said...
This comment has been removed by the author.
chista said...

خودت هم كه درگير همان چيزي شدي كه هميشه ازش انتقاد ميكردي.ولي خيلي خوشحالم كه ميتونم نوشته هاتواينچا بخونم قناري عزيزم

Ba in hame said...

خوب، مي‌بينم كه ...! آفرين كه ذهن‌ت داره‌آزاد مي‌شه ، و از كجا به تاكجا مي‌رسهc'est bien.