چشمهایم را می بندم پلکهایم رابه روی هم می فشارم . اما نمی شود.
بازشان می کنم نوری که از پنجره به سقف افتاده چیز خوبی است برای زل زدن . شکل جاده ای ست نورانی محسور در تاریکی
جاده تمامی ندارد می رفتیم . با هم . نیمی تاریک و نیمی روشن ، پدر را جا گذاشتیم و رفتیم .
اسکله ای زیبا و اتومبیلی که اودر آن بود ، با یکی دیگر . با پدرش .دیدمش. از خوشحالی نمی دانستم چه باید بگویم .سالهایکباره رنگ گرفت
اولین کلامش راشنیدم : کجا بودی ؟و گفتم همین جا به یاد تو. اما تونبودی،گم شده بودی ،چه خوب شد برگشتی
جاده نورانی سقف در نور صبح گم شد محو شد
روزشد
3 comments:
خودت هم كه درگير همان چيزي شدي كه هميشه ازش انتقاد ميكردي.ولي خيلي خوشحالم كه ميتونم نوشته هاتواينچا بخونم قناري عزيزم
خوب، ميبينم كه ...! آفرين كه ذهنت دارهآزاد ميشه ، و از كجا به تاكجا ميرسهc'est bien.
Post a Comment