Thursday, December 20, 2007

تصوير

نوشته اي روبروي پاهايش ، جوان چمباتمه نشسته سر در ميان زانوان.
صداي پائي نزديك شد ايستاد ، خم شد واسكناس مچاله اش را برروي كاغذ انداخت .جوان سر بلند كرد. صورت ماسك زده اي را ديدبا چشمان بي رمق. صداي پا دور شد و صدائي اوج گرفت كه ناسزا مي گفت به بلند پوشاني كه از روبرو مي آمدند آميخته خشم و صدا مي خواست چيزي به آنها بگويد. اما عبث بود ، زبانش توان گفتن نداشت ، برگشت با ترديد به پشت سرش نگاه كرد ، دستانش در هوا چيزي ميگفت .مرد جواني كه آنجا ايستاده بود سرش را تكان دادو گفت مي دانم ، مي دانم.
بلند پوشان پا به فرار گذاشته بودند چون آنها نيز مي دانستند چه بود معناي آن صداي نا صدا
!