Wednesday, September 10, 2008

امید

دستم را که می گرفت تا از سراشیبی خاکی سیل برگردان پایین برویم تمام تکیه ام را به او می دادم ، به او که قهرمان بازی من بود و آرام آرام پشت سرش می رفتم تا با هم و با مهدی و هادی به کشف اسرار ناشناخته سیل برگردان برویم و از میان خاک های خاکی رنگش در ظهرهای داغ تابستان چیزی پیدا کنیم که ارزش کشف شدن را داشته باشد.
وقتی به فضا می رفتیم او کاپیتان کلرک بود و من دختری که در دست فضائیها گرفتار شده بودم و کلرک نجاتش می داد . این چشمان او بود که فکر می کردو می کاوید و می جنگید .
دکتر که بود من پرستارش می شدم ، به دنبال صدایش از پشت ماسک ساختگی ، چاقو، پنس و باند را به او می دادم تا قورباغه ای را که نمی دانم از کجا آورده بودیم جراحی کند .و در میکروسکوپ کوچک اما واقعی که هدیه پدر بود دنبال گلبولهای رنگینش می گشت و آن اشکال زیبا و نورانی و متحرک چنان به وجدش می آورد که پیش خود می گفتم ، بی تردید دکتر حاذقی خواهد شد.
مرغ بهار را می خواندم در کانون و او ساز می زد و وقتی بارون می آمد آجرهای قرمز کانون مان خیس می شد و خوشگل .و بوی خاطره ها در فضای زیبای کوچه می پیچید :
یه روز دنیا پر از شادیه
یه روز دنیا همه غمگینن
یه جاغم،
یه جا ترس،
دلا پر آرزو،
ولی دنیا کوچیک ...دنیا کوچییییییکه........

همیشه و همه جا دوست داشتم به دنبالش بروم هر جا که می رفت باشم ، ولی مرا نمی برد .گریه می کردم . در خانه می ماندم و در اتاقش ادای او را در می آوردم مثل او می خواندم وقتی که شعر می خواند . وقتی برایم از شاملو ، فروغ و نیما می خواند ، و نگاهش مهربان بود و زبانش عشق . و آنگاه که می نواخت دستانش روی کلیدهای پیانو سرودی دیگر بود . و من همیشه می اندیشیدم که به چه فکر می کند و در آن سر پر شورش چه می گذرد؟
پس از دوریها ..... این روزها که می بینمش با آن لبخند مهربان و دوست داشتنی، نمی دانم گاه با آن نگاه غمگین چه کنم ، که گهگاه به سراغش می آید و گوئی گم شده ایست رها شده ، تنها ، در برهوت ...
و من نمی دانم چرا نمی توانم پیدایش کنم
.