Thursday, December 20, 2007

تصوير

نوشته اي روبروي پاهايش ، جوان چمباتمه نشسته سر در ميان زانوان.
صداي پائي نزديك شد ايستاد ، خم شد واسكناس مچاله اش را برروي كاغذ انداخت .جوان سر بلند كرد. صورت ماسك زده اي را ديدبا چشمان بي رمق. صداي پا دور شد و صدائي اوج گرفت كه ناسزا مي گفت به بلند پوشاني كه از روبرو مي آمدند آميخته خشم و صدا مي خواست چيزي به آنها بگويد. اما عبث بود ، زبانش توان گفتن نداشت ، برگشت با ترديد به پشت سرش نگاه كرد ، دستانش در هوا چيزي ميگفت .مرد جواني كه آنجا ايستاده بود سرش را تكان دادو گفت مي دانم ، مي دانم.
بلند پوشان پا به فرار گذاشته بودند چون آنها نيز مي دانستند چه بود معناي آن صداي نا صدا
!

Tuesday, November 20, 2007

پيانو2

وپنجره ها باز مي شدند به اتاق ها
و آواي كلارينت اميد كه مي پيچيد و پيچكهاي سبز حياط سبز و سبز تر مي شد و گل آفتابگردان عجيب باغ چه ي كوچك مان بلند و بلندتر
وپنجره ها باز مي شدند به يك قفس ، كه درش هميشه باز بود و طوطي سبزش در اتاق ها سرگردان... و آراكسياي سياه كه در يك شب سرد به خانه ما آمد و همانطور كه در حياط پرسه مي زد به دنبال دوچرخه ي من تا بي نهايت رفت و دور دورشد.
وپنجره ها راه داشت به شبهايي كه در خانه تنها مانديم و باصداي باز ماندن ناغافل شير حمام و كنسرت سوپرانوي شبانه ي گربه ها ي كوچه از خيال و ترس ،‌لذتي غريب و وهمي عجيب در دلمان رخنه كرد ويا هياهويي كه نيمه شب از حمله غولهاي سياه خانگي كه پنچره ها را سياه كرده بودند خواب از چشممان ربود و جنگ نيمه شب رابين هود بزرگ آغاز شد.....
اين گونه ،
سال ها و سال ها ، خنده و ترس و عشق به هم آميخت و بزرگمان كرد
وديگر روزها بود ، هر بار كه از آن كوچه ها مي گذشتم ، عابري بيش نبودم كه همه وجودش چشم مي شد شايد روزنه اي بيابد و نيم نگاهي پنهاني درون خانه بياندازد.....
و اما اكنون ....حصاري نبود ، ديگر حتي پنجره ها نبودند
خالي حياط خانه بود و پيچك سبزش و كارگراني كه آجرها را يك به يك فرو مي ريختند...و بعد ... و حالا ....
تنها گام برداشتن در جويبار ،‌مرجان ، ميدان بيست و شش يا بيست و هفت دلم را آرام مي كند و هر باركه چشم مي بندم آنچه را دوست دارم از آن نماي زيباي سربي تازه بنا شده به ياد آورم ، اين است :
ديوارهاي سفيد و پنجره هاي بي همتايش

Saturday, October 27, 2007

پيانو

در كدامين كوچه خود را جاي گذاشتم ؟جويبار؟ مرجان؟ چهل ؟ يا 26؟
كه با هر گذري مرا به سوي خود مي كشاند. و يا حتي از فاصله اي نه چندان دور وامي داردم چشم برگردانم و نگاهي هر چند كوتاه به كوچه ها بياندازم.و به ياد آورم پنجره هاي خانه شش ضلعي مان را كه هريك برايم دنيايي بودند....
اولين پنجره ، محل تصادف مادربزرگ و پيام ، به درخت ناروني باز مي شد كه خانه آرام پشت آن بود ، ودر آن فصلها رنگ مي گرفت
درخت نارون سبز ، زرد،سفيدو سبز
و پنجره بيست و هفت ، غوغاي هياهوي كودكان ، خانه مستانه و بهروز و كوچه اي كه از درخت نارون آغاز مي شد و با چمن هاي بيست و هفت تمام و ظهرهاي تابستان مسابقه فوتبال پيمان زير آفتاب داغ
جويبار چشم اندازي كه روزهاي مدرسه را به يادم آورد ،‌وقتي با آن روپوش خاكستري از انتهاي خيابان آمدم و صورتم سرخ شد و قلبم سرخ تر وقتي كه پسر خانه سبز آن سوي خيابان به من سلام داد و چه ساده بوي اولين عشق با گل سرخي عجين شد و به گلدان اتاق من آمد
و
پنجره واپسين
پنجره بيست و شش ،‌روزهاي برفي خانه سفيد پيرزن و پيرمردي كه تنها، بي هيچ فرزندي روزهاي جواني را پشت سرگذاشته بودندو پيمان و بهروز با پارويي درد ست بام شان را از برف پاك مي كردند
هراز گاهي ديدار پيرزن سرگرمي كوتاه من بودكه پس از مرگ شوهرش زير كرسي گرم مي نشست و قرآن ميخواندو من ساعتي كنارش مي نشستم و چروكهاي عميق چهره اش راموشكافانه با ترسي از آينده انديشه مي كردم
.

Sunday, October 21, 2007

آواز خل خلي ها

خل خلي ها وقتي آوازهاي مورد علاقه شان را مي خوانند ، آن قدر هيجان زده مي شوند كه اغلب زير دوچرخه يا كاميون مي روند ،‌از پنجره پايين مي افتند، چيزهايي كه توي جيبشان است گم مي كنند و گاهي حتي حساب روزها هم از دستشان در مي رود
وقتي يك خل خلي مي خواند ، دوست جون ها و بچه مثبت ها براي گوش كردن به آوازش جمع مي شوند . با اينكه درست دليل شعف او را نمي فهمند و كل اين جارو جنجال به نظرشان بي معني مي رسد . وسط آواز ، خل خلي دستهايش را باز مي كند . انگار خورشيد را در دست گرفته باشد يا انگار آسمان يك ظرف و خورشيد سر يك باپتيست باشد. اما براي بچه مثبت ها و دوست جون ها، آواز خل خلي سالومه ي برهنه ي در حال رقصيدن راتداعي مي كند . بادهان باز آنجا مي ايستند و از خودشان مي پرسند:آقاي كشيش چه خواهد گفت؟ مناسبات و عرف چه مي شود؟ اما چون خو.ش ذات اند در پايان براي خل خلي هورا مي كشند
خل خلي ناگهان جا مي خورد ، به اطراف نگاه مي كند و طفلكي خودش هم شروع مي كند به هورا كشيدن

Friday, October 19, 2007

زلال

چشمهایم را می بندم پلکهایم رابه روی هم می فشارم . اما نمی شود.
بازشان می کنم نوری که از پنجره به سقف افتاده چیز خوبی است برای زل زدن . شکل جاده ای ست نورانی محسور در تاریکی
جاده تمامی ندارد می رفتیم . با هم . نیمی تاریک و نیمی روشن ، پدر را جا گذاشتیم و رفتیم .
اسکله ای زیبا و اتومبیلی که اودر آن بود ، با یکی دیگر . با پدرش .دیدمش. از خوشحالی نمی دانستم چه باید بگویم .سالهایکباره رنگ گرفت
اولین کلامش راشنیدم : کجا بودی ؟و گفتم همین جا به یاد تو. اما تونبودی،گم شده بودی ،چه خوب شد برگشتی
جاده نورانی سقف در نور صبح گم شد محو شد
روزشد

Thursday, October 18, 2007

افسانه 5 قرانی

یاغی عاشق بود ویار در قصر هفت توی پادشاه اسیر
یاغی می تاخت و در آوازها و قصه ها
رنگ به رنگ می شد
تا به روزی هم آفتابی و هم بارانی

آن زمان که رنگین کمان چله می کشد
نیزه ای یاغی را از اسب
به زیر افکند

خلق گرد آمدند
و به دلسوزی قلب سرنگون اورا
در نقره پیچیدند

از آن پس
سکه ی سیمین 5 قرانی
به صد بهانه دست به دست
می گردد

وهیچ پادشاهی این راز را نمی داند.

(یحیی هاشمی )