Thursday, October 23, 2008

نقد تماشاگر

ثصویر مجید مجیدی را می بینم روی بیل بردهای بزرگ تبلیغاتی با آن لبخند مملو از غرور .با تندیس جشنواره ی برلین که به دست گرفته و به رخ جهانیان می کشد.
به یاد شب گذشته می افتم که با بابک به دیدن فیلم آواز گنجشک ها رفته بودیم .فیلمی سراسر احساس و زیبایی .با فیلمبرداری بی نظیرو بازی فوق العاده هنرپیشه ی نقش اول . صحنه لطیف اما دلخراش شکستن دبه ی ماهی ها و ریختن ماهیهای کوچولوی قرمز روی کاشی های خیابان .چشمان گریان پسر بچه ها وقتی که سعی می کردند ماهیها را دوباره به دبه پاره شده برگردانند تا شاید بتوانند از هدر رفتن پولی که به زحمت برای خرید آنها بدست آورده بودند جلوگیری کنند ورویای خوشبختی خانواده را به واقعیت گره بزنند. اما تلاشی بیهوده چرا که ماهی های سرخ کوچک درحال مردنند و گریزی نیست جز ریختن آنان در جوی خیابان....
در صحنه ای دیگررقص شور انگیزشتر مرغ گم شده را می بینیم که وقتی در پایان فیلم پیدامی شود.وسرکارگر اخراج شده دوباره به سر کار خود بازمی گردد، گوئی این حرکات موزون را برای دیدن دوباره سرکارگر از خود نشان می دهد
سکانس ستارهای درخشان آسمان که وقتی دوربین از نمای دورتر نشان می دهد ،می بینیم تنها پولک های روی یک لحاف منجوق دوزی شده اند که مادر در حین دوختن آن با بچه ها و شوهرش سخن می گوید...
تلفیق تاثر برانگیز این صحنه ها با تصاویری از فقر و بیچارگی مردمی که ساکن خانه های اطراف بهشت زهرا هستند و انگار در نیم قرن گذشته زندگی می کنند اشک بر چشم تماشاگر می نشاند، در این فیلم واقعیت کمبود های یک جامعه و وجود بارز این نوع زندگی، بسیار خوب به تصویر کشیده شده و انسان را به فکر فرو می برد که چرا در حاشیه ی شهربزرگ تهران انسانهایی این گونه زندگی را سپری می کنند .البته همه می دانیم که گوشه هایی از زندگی مردم در خود تهران هم خالی از این فقر پنهان نیست و واقعیت این است که با اینکه شاید به چشم نبینیم اما هستند کسانی که در همین شهر صبح را اینگونه به شب می رسانند.
اما موضوعی که برای ما بعد از دیدن این فیلم بحث بر انگیز شد این بود که ما در ایران بسان خانواده ای بزرگ هستیم ، خانواده ای که با هزاران مشکل و نابسامانی شب و روز را سپری می کند مشکلاتی که مربوط به درون کشور خودمان است .این ما هستیم که تحمل می کنیم ، مبارزه می کنیم تا شاید بتوانیم گوشه ای از مشکلاتمان را از سر راه برداریم و اینجااین سوال مطرح می شود که نشان دادن این چهره ی نا زیبا از ایران و مردمش با این همه بدبختی چه ربطی به جشنواره برلین در آلمان دارد؟ نمای یک آب انبار کثیف که بچه های کوچک برای یافتن یک سمعک در آن می لولند و حتی خودمان هم از دید نش منقلب می شویم و دلمان به حال بچه ها می سوزد (در ابتدای فیلم) چه ربطی به جشنواره برلین و تماشاچیان و ناقدان اروپائی دارد؟ آیا آنها می توانند فکری به حال فقر موجود برای خانواده ای بکنند که حتی درب و پنجره خانه شان را از آهن پاره های اسقاطی خانه های تهران جمع وجور می کند؟ می توانند با دیدن این فیلم اوضاع اقتصادی ما را سرو سامان دهند؟ آیا دولت آلمان می تواند فقر موجود را درمان کند؟
با دیدن صحنه های فیلمبرداری شده در تهران که می توانست در ابتدا با نمای زیبائی از شهر با این همه ساختمان ومعماری مدرن آغاز شود ، بازار تهران که شلوغ ترین جای تهران و در هم وبر هم تریرین خیابان شهر است را می بینیم و هجوم سیل موتور سوارها و دعوا و رقابت آن ها سر سوار کردن مسافر ،که تا پایان فیلم چندین بار این صحنه تکرار می شود وبدین گونه این تصاویردر ذهن تماشاگری که اصلا" با ایران و تهران آشنا نیست حک می شود.
پس چطور است که می کوشیم صنعت توریسم را در کشورمان باز آوری کنیم ؟ و خارجیان را به دیدن از سرزمین زیبایمان ترغیب؟!
ما همیشه در فیلم های خارجی حتی فیلم های جشنواره ای می بینیم که سعی کارگردان بر این است که نمای کشور را زیبا ، تمیز، مدرن و پیشرفته نمایش دهد بعد به سراغ بدبخت ها و پنرها وکارتون خوابها می رود و ما همیشه حین تماشای فیلم در ذهنمان مرور می کنیم و با خود می گوئیم ژاپن چه زیباست . توکیو عجب ابهتی دارد چه پیشرفتی کرده! فرانسه ایتالیا آلمان ناخود آگاه جذب جاذبه های شهر می شویم و دلمان می خواهد برای یکبار هم که شده انجا را ببینیم.
آقای مجیدی شما که یکی از کارگردانان توانای این کشور هستید بهتر نیست قبل از اینکه فیلمی بسازید از خود بپرسید آیا لزومی دارداین گونه فیلم بسازیم وبا له کردن ایران و ایرانیان در جشنواره های جهانی جایزه بگیریم آیا نمی توان چهره بهتری از سرزمین مان در پرده های سینمای جهان به نمایش بگذاریم تا ذره ای از غرور تمدن باستانمان را به رخ جهانیان بکشیم؟ واین گونه فیلم ها را برای داخل کشور بسازیم و برای مسئولین نمایش دهیم شاید مشکل بیکاری و مسکن وغیره و غیره حل شود ؟
با این اوصاف این طور به نظر می رسد که بخاطر نمایش این نوع سینمای ایران در خارج از کشور است که یک آلمانی از ما می پرسد:
در ایران نوشابه هم می خورید؟!
درایران ماشین هم دارید؟!
در ایران زنان هم می توانند کار کنند ؟!

Wednesday, September 10, 2008

امید

دستم را که می گرفت تا از سراشیبی خاکی سیل برگردان پایین برویم تمام تکیه ام را به او می دادم ، به او که قهرمان بازی من بود و آرام آرام پشت سرش می رفتم تا با هم و با مهدی و هادی به کشف اسرار ناشناخته سیل برگردان برویم و از میان خاک های خاکی رنگش در ظهرهای داغ تابستان چیزی پیدا کنیم که ارزش کشف شدن را داشته باشد.
وقتی به فضا می رفتیم او کاپیتان کلرک بود و من دختری که در دست فضائیها گرفتار شده بودم و کلرک نجاتش می داد . این چشمان او بود که فکر می کردو می کاوید و می جنگید .
دکتر که بود من پرستارش می شدم ، به دنبال صدایش از پشت ماسک ساختگی ، چاقو، پنس و باند را به او می دادم تا قورباغه ای را که نمی دانم از کجا آورده بودیم جراحی کند .و در میکروسکوپ کوچک اما واقعی که هدیه پدر بود دنبال گلبولهای رنگینش می گشت و آن اشکال زیبا و نورانی و متحرک چنان به وجدش می آورد که پیش خود می گفتم ، بی تردید دکتر حاذقی خواهد شد.
مرغ بهار را می خواندم در کانون و او ساز می زد و وقتی بارون می آمد آجرهای قرمز کانون مان خیس می شد و خوشگل .و بوی خاطره ها در فضای زیبای کوچه می پیچید :
یه روز دنیا پر از شادیه
یه روز دنیا همه غمگینن
یه جاغم،
یه جا ترس،
دلا پر آرزو،
ولی دنیا کوچیک ...دنیا کوچییییییکه........

همیشه و همه جا دوست داشتم به دنبالش بروم هر جا که می رفت باشم ، ولی مرا نمی برد .گریه می کردم . در خانه می ماندم و در اتاقش ادای او را در می آوردم مثل او می خواندم وقتی که شعر می خواند . وقتی برایم از شاملو ، فروغ و نیما می خواند ، و نگاهش مهربان بود و زبانش عشق . و آنگاه که می نواخت دستانش روی کلیدهای پیانو سرودی دیگر بود . و من همیشه می اندیشیدم که به چه فکر می کند و در آن سر پر شورش چه می گذرد؟
پس از دوریها ..... این روزها که می بینمش با آن لبخند مهربان و دوست داشتنی، نمی دانم گاه با آن نگاه غمگین چه کنم ، که گهگاه به سراغش می آید و گوئی گم شده ایست رها شده ، تنها ، در برهوت ...
و من نمی دانم چرا نمی توانم پیدایش کنم
.

Monday, July 14, 2008

تابستان 1364

برق رفته در اتاق نشسته ام پرده دامنش را بالا زده تا نسیم راهش را به اتاق پیدا کند صدای کاغذی که با نفس باد تکان می خورد تنها صدایی است که سکوت شب را می شکند . این تاریکی مرا به یاد دوران جنگ می اندازد.اما نه ...پس صدای ضد هوائی و موشکها کجاست؟نمی فهمم چرا خاطره آن روزها برایم زنده می شود
این سکوت را دوست دارم و نور شمع را که با وزش باد به هر طرف کشیده می شود و تصاویری هولناک می سازد . بیرون صدای بارون می یاد روی بالکن دستام رو زیر آسمون می گیرم ، هرچه بیشتر جلو می برم اما نمی دونم قطره ها کجا هستن. فقط صداشون رو می شنوم انگار تنها تکه ابری در وسط آسمون می باره
آره فهمیدم. این صدای آسمون قرمبه است که مرا با خود به روزهای تاریک جنگ می برد
.

Wednesday, April 30, 2008

های

نمی دانم چندمین باراست که پاسخ منفی ام را از سفارت می گیرم و یکباره تصاویر مثبت ذهنی ام از رفتن به دنیاهای جدید فرو می ریزد ، مرزها دیوارهائی می شود به بلندای دیوار قصه ای که مادرم در کودکی برایم می گفت و همیشه می اندیشیدم که چطور دخترک کوچک قصه توان گریز از دیوارها را دارد؟ شاید اگر بدانی که دیوارها کوتاهند هرگز خیال پریدن از آنها به سرت نزند ، اما محبوس شدن نهایت عشق ورزی به آزادی را می زاید.
فکر این که چرا نمی توانیم از آزادیمان که حق ماست استفاده کنیم اینجا سمی است مرگبار و کهنه که مثل خوره روح انسان را می پوساند و این تفاوتی است که تنها برای ما وجود دارد نه دیگران این مائیم که همیشه حق نداریم! ، نه دیگران . همیشه گرداگرد مردابی که در آن هستیم دست و پا می زنیم ، فقط خودمان را می بینیم ، مو سیاهای چشم قهوه ای که با آن لباسهای تیره رنگ در خیابان پرسه می زنیم و حتی یک نفر هم پیدا نمی کنیم که با ما تفاوت داشته HIباشد و یه جای سلام بگوید
اما شاید دیگر به جواب های منفی که بدون توصیح می مانند عادت کرده ایم ، دوباره شروع می کنیم به گذران باقی روزها و دریچه ای می یابیم برای فرار از این تبعیض . این زخمهای کهنه همه ما را فنا کرده است اما نمی خواهیم بپذیریم . نمی دانیم چطور نفس می کشیم .... چطور کارمی کنیم .... چطور حرف می زنیم ..... چطور می خندیم ......چطور.....؟
ماهی سیاه کوچولو ی برکه چرا دیگر به دریا نمی رسد ؟ این نمایش خسته کننده کی به پایان می رسد؟

Sunday, April 13, 2008

off

بی خبر از گذر روزها
در می نوردیم کوچه های زندگی را
و هرروز خوشحال
به ساعت چهار نزدیک می شویم
به خانه می رویم
و ساعت های آف را سپری می کنیم

یک روز آفتابی

خورشید را گم کرده ام
گرمای وجودش را
و بیهوده می گردم
در سرمای بیکران قطب
و
به وسعت این نقشه جغرافیایی دلم می گیرد

Monday, April 7, 2008