Wednesday, April 30, 2008

های

نمی دانم چندمین باراست که پاسخ منفی ام را از سفارت می گیرم و یکباره تصاویر مثبت ذهنی ام از رفتن به دنیاهای جدید فرو می ریزد ، مرزها دیوارهائی می شود به بلندای دیوار قصه ای که مادرم در کودکی برایم می گفت و همیشه می اندیشیدم که چطور دخترک کوچک قصه توان گریز از دیوارها را دارد؟ شاید اگر بدانی که دیوارها کوتاهند هرگز خیال پریدن از آنها به سرت نزند ، اما محبوس شدن نهایت عشق ورزی به آزادی را می زاید.
فکر این که چرا نمی توانیم از آزادیمان که حق ماست استفاده کنیم اینجا سمی است مرگبار و کهنه که مثل خوره روح انسان را می پوساند و این تفاوتی است که تنها برای ما وجود دارد نه دیگران این مائیم که همیشه حق نداریم! ، نه دیگران . همیشه گرداگرد مردابی که در آن هستیم دست و پا می زنیم ، فقط خودمان را می بینیم ، مو سیاهای چشم قهوه ای که با آن لباسهای تیره رنگ در خیابان پرسه می زنیم و حتی یک نفر هم پیدا نمی کنیم که با ما تفاوت داشته HIباشد و یه جای سلام بگوید
اما شاید دیگر به جواب های منفی که بدون توصیح می مانند عادت کرده ایم ، دوباره شروع می کنیم به گذران باقی روزها و دریچه ای می یابیم برای فرار از این تبعیض . این زخمهای کهنه همه ما را فنا کرده است اما نمی خواهیم بپذیریم . نمی دانیم چطور نفس می کشیم .... چطور کارمی کنیم .... چطور حرف می زنیم ..... چطور می خندیم ......چطور.....؟
ماهی سیاه کوچولو ی برکه چرا دیگر به دریا نمی رسد ؟ این نمایش خسته کننده کی به پایان می رسد؟

1 comment:

chista said...

عزیزم ، میدانم کاملا حق داری و حس ات می کنم ولی چاره ای نیست بهتره فعلا دیوارهای بلند قصه را فراموش کنی و ببینی در همین نزدیکی حتی درون خودت چقدر دیوار برای شکستن هست مثل همان سوزن های ریزی که پسر افسانه ای همان قصه را طلسم کرده بود و وقتی دختر تک تک آن سوزن ها را با عشق و پشتکار از بدن پسر خارج کرد طلسم شکست و با هم از اسارت دیوارهای بلند گریختند. نمی گویم معجزه افسانه ای رخ خواهد داد ولی شاید سوزن هایی را از خودمان بکنیم و دیوارهای نزدیکترمان فرو ریزد . آژادی مرزها را که نه ولی شاید رهایی و سبکباری درونی ِبیشتری پیدا کنیم