Monday, July 14, 2008

تابستان 1364

برق رفته در اتاق نشسته ام پرده دامنش را بالا زده تا نسیم راهش را به اتاق پیدا کند صدای کاغذی که با نفس باد تکان می خورد تنها صدایی است که سکوت شب را می شکند . این تاریکی مرا به یاد دوران جنگ می اندازد.اما نه ...پس صدای ضد هوائی و موشکها کجاست؟نمی فهمم چرا خاطره آن روزها برایم زنده می شود
این سکوت را دوست دارم و نور شمع را که با وزش باد به هر طرف کشیده می شود و تصاویری هولناک می سازد . بیرون صدای بارون می یاد روی بالکن دستام رو زیر آسمون می گیرم ، هرچه بیشتر جلو می برم اما نمی دونم قطره ها کجا هستن. فقط صداشون رو می شنوم انگار تنها تکه ابری در وسط آسمون می باره
آره فهمیدم. این صدای آسمون قرمبه است که مرا با خود به روزهای تاریک جنگ می برد
.

3 comments:

chista said...

راست می گی . من هم هنوز هروقت که برق میره ناخودآگاه هول برم میداره و یاد روزهای پر اضطراب جنگ و موشک باران برام زنده میشه... واقعا که نسل ما چه تجربیات وحشتناکی رو از سر گذروند

Anonymous said...

الهام جان وبلاگت مثل خودت می مونه .یک جورهایی خیلی ناز . اون عکسی که کنار صفحه هست هم خیلی قشنگه مثل یک تمبر هفته کودک مربوط به زمان شاه. نوشته هات هم لطیف هستن. من گاهی سر می زنم اما تو دیر دیر مینویسی . به هر حال موفق باشی
گلی.

Anonymous said...

مرسی گلی جونم
خیلی وقت بود که به وبلاگم سر نزده بودم ولی چه جالب که درست همین امروز که توبرام نوشتی اون رو باز کردم .و نمی دونی چقدر خوشحال شدم که اونهارو می خونی

الهام