سفر در یک صبح زمستانی آغاز شد. ساعت پنج صبح. تاریکی هوا دلنشین بود. ماشین را با گرمای وجودمان گرم کردیم و به راه افتادیم، بودن در کنار بابک در آن صبح شب هنگام آرامشی برایم بود.
به جاده که رسیدیم کوه بود و برف، نه برف بود و کوه و سایه روشن درختان خشک که از میان برفها چون سیاه قلمی کوه و برفش را سایه زده بود.
و سگها این وفاداران زیبا با چشمانی معصوم به دنبال غذا به جاده رو آورده بودندو آرام و خسته روی برفهای کنار جاده با نگاهی ناامید به انتظار چیزی بودند تا شکمهای گرسنهشان را سیر کنند. اما تنها جیرهشان از عبور سریع ماشینها لرزش باد در میان موهای زیبایشان بود.
و کلاردشت و کوی یخ زده پلهلم چال که انتهایش باغ زیبای برفی و یک شومینه داغ هیزمی ما را به ضیافت تماشایش میبرد.
قندیلهای بلورین آویزان شده از شیروانی چونان میلههای شیشهای بودند که میشد از لابلایشان چشمانداز خانههای مه گرفته روی تپه را دید. قشنگی جاده بازگشت آبشار یخ زدهای بود که همیشه وقتی در تابستان از کنارش رد میشدیم ریزش قطرههای آب چون پردهای حریر بود که میشد پشت آن پنهان شد و اینک قندیلها قطراتی بودند که در حسرت بوسه زمین مانده و زمان در لحظهای متوقف شده بود، همان گونه که پس از سالها، شنیدن نوای زیبای "سر اومد زمستون" زمان را برای من متوقف کرد، و یاد جنگلهای دور آرامشی بی بدیل را برایم به ارمغان آورد.
به جاده که رسیدیم کوه بود و برف، نه برف بود و کوه و سایه روشن درختان خشک که از میان برفها چون سیاه قلمی کوه و برفش را سایه زده بود.
و سگها این وفاداران زیبا با چشمانی معصوم به دنبال غذا به جاده رو آورده بودندو آرام و خسته روی برفهای کنار جاده با نگاهی ناامید به انتظار چیزی بودند تا شکمهای گرسنهشان را سیر کنند. اما تنها جیرهشان از عبور سریع ماشینها لرزش باد در میان موهای زیبایشان بود.
و کلاردشت و کوی یخ زده پلهلم چال که انتهایش باغ زیبای برفی و یک شومینه داغ هیزمی ما را به ضیافت تماشایش میبرد.
قندیلهای بلورین آویزان شده از شیروانی چونان میلههای شیشهای بودند که میشد از لابلایشان چشمانداز خانههای مه گرفته روی تپه را دید. قشنگی جاده بازگشت آبشار یخ زدهای بود که همیشه وقتی در تابستان از کنارش رد میشدیم ریزش قطرههای آب چون پردهای حریر بود که میشد پشت آن پنهان شد و اینک قندیلها قطراتی بودند که در حسرت بوسه زمین مانده و زمان در لحظهای متوقف شده بود، همان گونه که پس از سالها، شنیدن نوای زیبای "سر اومد زمستون" زمان را برای من متوقف کرد، و یاد جنگلهای دور آرامشی بی بدیل را برایم به ارمغان آورد.