Friday, February 29, 2008

سفر در یک صبح زمستانی آغاز شد. ساعت پنج صبح. تاریکی هوا دلنشین بود. ماشین را با گرمای وجودمان گرم کردیم و به راه افتادیم، بودن در کنار بابک در آن صبح شب هنگام آرامشی برایم بود.
به جاده که رسیدیم کوه بود و برف، نه برف بود و کوه و سایه روشن درختان خشک که از میان برف­ها چون سیاه قلمی کوه و برفش را سایه زده بود.
و سگ­ها این وفاداران زیبا با چشمانی معصوم به دنبال غذا به جاده رو آورده بودندو آرام و خسته روی برف­های کنار جاده با نگاهی ناامید به انتظار چیزی بودند تا شکم­های گرسنه­شان را سیر کنند. اما تنها جیره­شان از عبور سریع ماشین­ها لرزش باد در میان موهای زیبایشان بود.
و کلاردشت و کوی یخ زده پلهلم چال که انتهایش باغ زیبای برفی و یک شومینه داغ هیزمی ما را به ضیافت تماشایش می­برد.
قندیل­های بلورین آویزان شده از شیروانی چونان میله­های شیشه­ای بودند که می­شد از لابلایشان چشم­انداز خانه­های مه گرفته روی تپه را دید. قشنگی جاده بازگشت آبشار یخ زده­ای بود که همیشه وقتی در تابستان از کنارش رد می­شدیم ریزش قطره­های آب چون پرده­ای حریر بود که می­شد پشت آن پنهان شد و اینک قندیل­ها قطراتی بودند که در حسرت بوسه زمین مانده و زمان در لحظه­ای متوقف شده بود، همان گونه که پس از سال­ها، شنیدن نوای زیبای "سر اومد زمستون" زمان را برای من متوقف کرد، و یاد جنگل­های دور آرامشی بی بدیل را برایم به ارمغان آورد.